مامانم زنگ زد که برای خواهرت خواستگار اومده ، خواهرم امسال کنکور داده که میگه قبول نمیشم ، نشسته برای سال دیگه
پسره هم همه چیش خوب بوده باباتون هم راضی بوده ولی مامانم و ابجیم گفتن نه ، چرا ؟
چون نگاه زندگی من کردن ، من بعد از کنکور عقد کردن ، خیلی کوچک بودم ، تو دانشگاه عروسی گرفتیم ، دانشجو بودم بچه دار شدم ، با کلی سختی همراه با خانه داری و شوهر داری و بچه داری درسم میخوندم ، حالا چی ؟
همه ی همکلاسیام ادامه دادن ، الان مشغولند ، من شدم اسیر بچه و شوهر ، الان یه هزاری از خودم ندارم
، دواز ده سال درس بخون ، هفته ی بعد از کنکور عقدم بود ، یکی نبود اون موقع بگه این هنوز بچه است ، بذارید درس بخونه ، بچه ی درسخونه و با پشتتکاری بودم
فک میکردم هرچی بابام بگه ، درسته ، نمی دونستم نسل من و پدرم متفاوته
حالا شدم درس عبرتی برای بقیه ، دلم برای خودم میسوزه