من دو سال پیش پدر و مادرم زنگ زدن و گفتن بریم ناهار بیرون ،باغی ،لب رودخونه ای
من به شوهرم زنگ زدم که اجازه می دی برم
اونم گفت نه
بچه هام شروع کردم گریه کردن ،برادرم گفت بیا بریم بابا ،وقتی اومد راضیش می کنی دیگه
منم با بچه هام رفتم در حد سه ساعت فقط یه ناهار با مادر و پدرم و برادرم ،وقتی برگشتم شوهرم خونه نبود ،به تلافی کار من ،ده روز منو با دو بچه رو بی پول گذاشت رو رفت
وقتی اومد باهام دعوای بدی کرد ،بلاخره آشتی کردیم ،از اونروز با کوچکترین بحثی بهم میگه ولگرد
با اینکه چندین بار عذر خواهی کردم و گفتم من نباید می رفتم ،بخاطر بچه ها بود
از اون موقع با خانواده ام قطع رابطه است و نفرت ازشون داره😔