ای خدا چیکار کنم
نمیدونم کِی از بدبختی نجات میکنم اخه اینم شد زندگی اول که از دعواهاشون افسرده شدم و تجدید آوردم با کلی زحمت و خوندن پاس کردم رفتم رشته موردعلاقم
حالا که یکم روابطشون بهتر شده میخوان با پسر دوست بابام ازدواج کنم
من ۱۵ سالمه اصلاً نمیخوام به اینجور چیزا فکر کنم
پسره ۲۱ سالشه پسره خوبیه دانشجوی رشته کامپیوتره تو تبریز
یه خواهر و یه برادر دیگه هم داره
برادرش ۲۶ سالشه سه ساله ازدواج کرده خواهرشم یه ساله ازدواج کرده
مادرش خانه داره
پدرش مهندسه وضع مالیشونم اوکیه
همینا باعث شده مامان و بابام پاشون رو بکنن تو یه کفش که الا و بلا باید با این پسره ازدواج کنی
دو ساعت پیشم بدون اینکه من بدونم اومدن خواستگاری
به خود پسره هم گفتم که من علاقه ای ندارم بهتون و میخوام درس بخونم
گفت خب درستم بخون و کم کم علاقه مند میشی و...
وای خدا هیچکس نمیفهمه
تو رو خدا بگید چیکار کنم دارم بدبخت میشم