بچه ها من دیروز شوهرم نبود و شوهر خواهرم نبود ، خواهرم گفت بیا خونه ما با هم باشیم ، منم پاشدم با پسرم رفتم ، پسرم دو سالشه ، اونم دو تا بچه داره یکی دو ماهه یکی چهار ساله .
همش میگه خوش به حالت بچت بزرگه ، یکی داری ، منا این دو تا دیوونه کردن ، همش حسرت زندگی بقیه را میخوره
بعد بچه ها داشتن تاب بازی میکردن ، بچه ی من از روی تاب افتاد ، بینیش ورم کرد ، که خواهرم می گفت طوری نیست ، خوب میشه و از این حرفا
، گذشت تا شب شوهرم اومد دنبالمون
بینی بچمو دیدشوهرم گفت خیلی ورم داره ،
برادر شوهرم پرستاره ، صبی زنک زد ، گفت بچه را بیارین بیمارستان ما ،دکتر نگاش کنه
ما هم رفتیم ، دکتر عکس گرفت ، کلی نگرانی و استرس ، دکتر گفت نشکسته و نیاز به عمل نداره
بعد خبر دار شده من رفتم بیمارستان زنگ زد