یک پسر تو فامیل های نزدیک ما خاطرخواه دختری تو همون فامیل شد سالها قبل پسر به هر دری زد دختر قبول نمیکرد ما خواسته و ناخواسته درگیر ماجرا بودیم گاهی با دختر حرف میزدیم گاهی با پسر ، پسر مشکلی نداشت فقط دختر خیلی پرتوقع بود نسبت به زندگی توقعاتی خیلی بالاتر از جایگاه و تلاشش در زندگی داشت ولی خب پسر واقعا عاشقش بود و دست از تلاش برنمیداشت
دختر به یک خواستگار پولدار جواب مثبت داد بعد چند ماه بعد عقد دختر پشیمان شد میگفت خانواده سالمی نیستن جدا شد از خواستگارش بازم این پسر رفت جلو بازم دختر بهش جواب منفی داد
دختر برای کار یک مدت رفت شهر دیگه بعدش
دختر از همونجا رفت خارج کشور یکسالی موند طاقت غربت و تنهایی و مشکلات را نداشت به قول خودش برگشت
بعد برگشتنش به من و شوهرم زنگ زد گفت به فلانی بگید بیاد جلو الان بهش جواب مثبت میدم
ما هم با خوشحالی به پسر گفتیم بالاخره عشق بچگیت قبول کرد اما پسر گفت با اینکه بیشتر از تموم آدما دنیا دوسش دارم دلم براش قد تموم دنیا تنگه اما بگید نه من دیگه باهاش ازدواج نمیکنم
پسر میگه من گزینه آخر بودم اینکه سرش تو تمام مسائل به سنگ خورد حالا که هیچی نداره منو انتخاب کرده اما من دیگه انتخابش نمیکنم