احتمالا افسردگی بعد زایمانه .
منم از آخرای ماه دوم شروع شد و هی بد تر شد به کسی هم نمیگفتم و ظاهرمو خوب نشون میدادم اما از همه کس ناراحت و شاکی بودم و گرفته بودم و حس میکردم خودمو گم کردم و همه برنامه هام به هم ریخته بود و عقب افتاده بود و کلا به هم ریخته بودم . سریع ناراحت میشدم و خیلی حساس شده بودم و تنهایی گریه میکردم و فکرای وحشتناک میومد تو سرم و همش خسته هم بودم و حس درک نشدگی میکردم ... بخیه هامم مشکل داشتن و خوب نشده بودن ... و مهمون هم میومد و میرفت و همه چیز واقعا رو اعصاب بود . هم میخواستم تنها باشم هم کسی دورم باشه . ولی من چند تا درس گرفتم . اول صبر با اینکه خیلی سخت بود ولی زمانه یادم داد صبور باشم .. دوم اینکه فقط خودمم ک میتونم حال خودمو خوب کنم و هیچ کس دیگه ای نمیتونه این کارو بکنه . بعد شروع کردم هی به خودم امید دادن و هر موقع فکر بد میومد تو ذهنم سریع یه کار دیگه رو شروع میکردم که مشغول بشم ( مثلا فیلم میزدم تو ژانری ک دوس دارم پخش بشه ) . برای امور زندگی هم خیلی به خودم سخت نگرفتم ، حوصله شام و نهار درست کردن ک نداشتم بچه رو بهونه نیکردم و املت نون پنیر و گوجه خیار ... این چیزا میزاشتم . بعدم دلیل اصلی حال بدیم رو پیدا کردم و سعی کردم باهاش کنار بیام و بپزیرمش و بعد آروم آروم حلش کنم . با شوهر هم حرف زدم و براش گفتم که چمه و دست از تو خودم ریختن کشیدم و ازش خواستم کمکم کنه و اگه کاری رو نمیدونست بهش میگفتم الان انتظار دارم اینجوری باهام رفتار کنی . . . مهم ترین چیز اینه که بدونی این حالتت عادیه و مشکل از تو نیست و واقعا وضعیت سختی رو تجربه میکنی و بعد بدونی جز خودت کسی نمیتونه حالتو خوب کنه و از این وضعیت بیرون بیارتت . ببخش خیلی تایپ کردم فقط فکر کردم خیلی مثل خودمی . 🤍🤍