پسرخالم خواستگارم بود منم جواب رد بهش دادم
و بایکی دیگ ازدواج کردم
امروز خانوادگی رفته بودیم باغ داییم
پسرخالم از وقتی اومد ی جوری داشت نگا میکرد انگار میخواست بخورتم😐
من نشسته بودم پیش شوهرم... یعنی ی طرفم شوهرم بود ی طرفم داداش کوچیکم
ب شوهرمم چپ چپ نگا میکرد../:
بعد من و دخترداییم چایی ریختیم من چایی هارو بردم ب پسر خالم ک رسیدم دوتا برداشت🤦🏻♀️
بعد منم تو دلم گفتم خب اوکی میخواد دوتا بخوره اشکالی نداره... (واس ی نفر ک کم میاد دوباره میریزم)
بردم سینی رو گذاشتم سر جاش اومدم ک بشینم پیش شوهرم؛ پسرخالم گفت بیا اینجا پیش من بشین چایی تو بخور باهات حرف دارم...
قیافه من:😳
قیافه شوهرم:😡
منم گفتم اینجا راحت ترم حرفتو بزن گف نمیشه بعد بابام گف تو با دخترم چیکار داری پسرخالم گف خصوصیه منم جوابشو دادم گفتم فکر نمیکنم من و تو حرف خصوصی داشته باشیم
اونم گف من حرف دارم
منم گفتم خوشم نمیاد با آدمی مثل تو حرف بزنم..
بعد از اون ور دخترخالم گف چرا مثلا چ عیب و ایرادی داره مگه داداشم
منم گفتم بهتره نگم مجهول بمونه براتون خوبه (پسرخالم هوله،هیزه،خیلییی بی شهورههه)
بعد پسرخالم رو ب شوهرم گف حیف ک آینور دوست داره حیف
منم گفتم هااا مثلا میخ استی چیکار کنی پخمه
شوهرم گف تو عرضه نداری دوتا جمله درست حسابی بگی میخواست دخترو مردمو بگیری؟ اونم این دخترو؟
بعد من و شوهرم پاشدیم اومدیم خونه مون پسرخالمم نمیدونم کجا رفت بقیه هنوز همونجان
شوهرم فردا ۶:۳۰ باید محل کارش باشه هنوز نخوابیده داره سقفو نگا میکنه😐🤦🏻♀️