بچه ها خواهر کوچکترم افسردگی داره تحت درمانه هرچند وقت یکبار خیلی استرسی میشه تپش قلب میگیره درست نمیتونه بخوابه و از همه چیز وحشت داره و دوس داره دور و برش شلوغ باشه مجرده من ازدواج کردم شاغلم ولی بچه ندارم عملا بابام داره من و زندگیم و فدای اون میکنه هر تعطیلی یا آخر هفته مجبورم میکنه بریم اونجا شب بمونیم که تنها نباشه وقتی هم میگه اون بیاد خونه من میگه نه اون راحت نیست اوایل میرفتم با اینکه راحت نبودم اما الان دیگه شوهرم صداش در اومده میگه بما چه مگه ما مریضش کردیم که باید خ9وبش کنیم و چرا برای بابات تو اهمیتی نداری خیلی ناراحتم تعطیلی که میشه غمم میگیره نمیدونم چکار کنم.
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
پیش بابات اینارو بگو و براش شرایط تو توضیح بده بگو شوهرم جوونه بگو نیاز به رسیدگی داره پیش شوهرتم بگو خواهرم به کمک ما احتیاج داره بگو حتی وقتایی که تو یعنی شوهرت خونه پدرته خواهرت حالش بهتره و توی جمع حالش بهتره
پیش بابات اینارو بگو و براش شرایط تو توضیح بده بگو شوهرم جوونه بگو نیاز به رسیدگی داره پیش شوهرتم بگ ...
بابام که واقعا من براش مهم نیستم هر پنجشنبه زنگ میزنه و اصرار پشت اصرار حتی اگه برنامه دیگه ای داشته باشیم میگه آخر شب بریم شبم بمونیم کل جمعه هم تو خونه باشیم خودمم اونجا راحت نیستم سخت خوابم میبره دلم تفریح میخواد طبیعت میخواد چرا باید به خواست دیگران زندگی کنم منم آدمم