رفته بودم نمایندگی ایرانسل کارمو انجام بدم همینجور منتظر بودم زنه رفت اون باجه که همیشه خالیه و سریع میخواست نوبت منم بگیره گفتم خانوم ببخشید نوبت منه گفتم برو صف وایسا دو ساعت وایسادم پدرم درومده. اونم مسخره بازی در میورد میگفت چشم بعضیا نه شعور دارن نه فرهنگ نه هیچی احساس زرنگیم میکنن