راستش انقدر احساس بدبختی میکنم که دلم میخواد فقط حرفامو به شما ها بگم شاید یه کم سبک شم من و شوهرم سنتی ازدواج کردیم مثل همه آدما با هزار امید و آرزو فقط ۱۷ سالم بود که عروسشون شدم از دست آزار و اذیتای مادرم فک کردم اینجوری دیگه بدبختیام تموم میشه شوهرم ازم ۱۰ سال بزرگتر بود و پسر اخر خانواده و به شدت تحت سلطه مادر و سه تاخواهرش اما مرد بدی نبود و منم دوس داشت زندگیمونو با حداقلا شروع کردیم بماند که سر هر چیز کوچیک حتی یه شال که برام میخرید خواهراش باهاش دعوا و قهر که چرا براش خرج میکنی اما من ساختم چون چاره ای نداشتم یکسال و سه ماه بعد از ازدواجم حامله شدم و دخترم تو ۲۰ سالگیم به دنیا اومد تمام قصه از اونجایی شروع شد که شوهر خواهرشوهرم تو جوونی سرطان خون گرفت و ۶ ماه نشده فوت کرد...