#پارت۱
در را نیمه باز رها کردم . شروع کردم به دویدن ، صدای
کوبش کفش هایم سکوت کوچه را میشکست ؛
قلبم آنقدر تند میزد که احساس میکردم هر لحظه از
سینه ام بیرون میآید و نفس هایی از ترس و
استرس یکی در میان شده بود
با همه توان میدویدم بی هدف! کجا میرفتم کجا پناهم میشد؟
چندمین کوچه بود که سکوتش با صدای دویدن من شکسته شده بود ،
نفس زنان از دور ساختمان نیمه کاره ای را دیدم ؛
گفته بودم میروم ؛ گفته بودم تمامش کنند نتیجه چه شد؟ منجلابی شد که حالا چیزی نمانده بود در آن خفه شوم.
من همان دخترلرزانه کُنج دیوار نبودم ، حدقل حالا باید #پارت۲
نمیگذاشتم دنیا حقم را بگیرد
میدانستم اگر پیدایم کنند زنده ام به صبح فردا نمیرسید،
قطره های باران و برف بارانیه سبزم را نمدار کرده بود
پاهایم از ترس و استرس میلرزید ،
چهارمین روز عید بود و امشب من طوفان به پا کرده بودم .
یا نه!
اصلا شاید همه جا را به آتش کشیدم با فرارم و
بووم امشب همه چیز به هوا میرفت .
نفس نفس زنان با نور گوشیام وارد ساختمان نیمه کاره شدم که پر از مصالح و ماسه بود !
#پارت۳
از پله های نیمه کاره بالا رفتم و خودم را به طبقه دومش رساندم .
منتظر بودم هر آن کسی خفتم کند ، مغزم فقط دستور فرار از آن ها را میداد و بس!
انگار یک امشب را خدا یارم بود که ساختمان خالی بود ؛
ساعتم را از دور مچم باز کردم ، با ناخن های بلند و کمک دندان پشتش را باز کردم ،
سیم کارت کوچکی که پشتش مخفی کرده بودم؛
چندمین تماس بود که بی پاسخ ماند! حالا تماس هایش دردی از هیچ کداممان دوا نمیکرد ،
سیم کارت را با قبلی عوض کردم که صدای آژیر پلیس نفس کشیدن را از یادم برد صدا از کوچه بود ..