سلام بچها
من بیست و چهار سالمه قیافه و هیکل تقریبا خوب لیسانس حسابداری دوتا خواهر بزرگتر دارم که ازدواج کردن
شوهرم پنج تا خواهر داره که چهار تاش نا تنیه از پدر یکی هستن
یک برادر هم داره که از مادر یکی هستن و بازم نا تنیه
خانواده شوهرم همه اعتیاد دارن
تو خانواده ما حتی سیگارم کسی نمیکشه
اینارو گفتم فقط در حد اینکه یکم منو بشناسید
منو شوهرم ده سال دوست بودیم از سیزده سالگی باهاش دوست شدم و عاشقشم
خیلی بداخلاقه البته ولی من دوسش دارم
وضع مالی بابای من خوب نیست ی خونه و ماشینم نداره
وضع مالی پدر همسرم خداروشکر خوبه زمین داره و مغازه و خونه
پدرشوهرم مریضه کلا فلجه و زخم بستر گرفته و شمال زندگی میکنن
داستان اینجا شروع میشه که شوهر من تنها اومد خاستگاری من چون خانوادش شمال زندگی میکنن و باباش مریضه مادرشوهرمم از پدر شوهرم نگه داری میکنه
مام چون دوست بودیم بزور خانوادمو راضی کردم مراسم خاستگاریم و بله برونم یکی بود که فقط شوهرم ی دسته گل از سر چهارراه از اینا ک دست فروشا میدن خرید
با ی جعبه دو کیلویی شیرینی نه لباسی نه نشونی نه چیزی
تو عقدمم که پس فرداش بود خانواده همسرم هیشکی حضور نداشت فقط مادرشوهرم ب مامانم زنگ زد که شرایطمون بده ببهشید ک نتونستیم بیایم
شوهرم فقط برا من حلقه خرید منم فقط برا اون خلقه خریدم همین
بعد تازه همه چیز از اینجا شروع شد که