یادم میاد شبی که بهم گفت دیگه نمیخوام با هم باشیم و خواستگاری یکی دیگه میرم
اخرای پاییز بود دلم خیلی شکست اون شب تا ساعت ۵ صبح تو حیاط سرد دراز کشیده بودم اونقدر سرد بود که فرداش حسابی مریض شدم اونقدر زار زدم اونقدر گریه کردم و فقط یه چیز از خدا خواستم فقط گفتم اشک هایی که امشب من ریختم اون دوبرابر شو بریزه
قشنگ یادمه به ۲۴ ساعت نکشید داداشش تصادف کرد و فوت شد
اون رفت با یکی دیگه ازدواج کرد زنشم الان حامله اس ولی من درسته دیگه اون آدم سابق نشدم ولی تاوان دل منو پس داد
الانم اونقدر افسرده اس که زنش ازش متنفره