حدودا هفت سال پیش عموی من با یه خانمی همسن و هم شغل خودشون آشنا میشن و آشناییشون به ازدواج کشیده میشه ! زن عموی من یه برادر داشت که همسن من بود ؛ من و این آقا پسر اول از در دوستی با هم نشستیم به صحبت کردن و اینا ولی اون به من اعتراف کرد و گفت از من خوشش میاد ! من هم همین حس رو نسبت بهش داشتم اما دو دل بودم که آیا واقعا حس من به این آقا پسر واقعیه یا نه ؟ خلاصه که رابطه ی ما اونقدر عاشقانه شده بود که می خواست با پدر و مادرش صحبت کنه و بیاد خواستگاریم ! اما من مخالفت کردم و گفتم چند سال صبر کنیم تا بزرگتر بشیم و بعد تصمیم بگیریم ! آخه اون موقع ما هجده سالمون بود و هنوز تازه باید میرفتیم کنکور میدادیم و دانشگاه و .... اگر میخواستیم ازدواج کنیم باید از خانواده ها کمک میگرفتیم چون منبع درآمدی نداشتیم .