من خانواده سنتی داشتم از همه چیز منو ترسوندن همهههه چیز دختر نباس اینجوری نباس اون جوری
جوری تو ذهنم کار کردن ک خودم ترس داشته باشم و نرم ن ک بخوام کنترل کنن
1. تو سنی ک هیجان دوس پسر داشتن رو داشتم تجربش کردم با تمام ترس خانوادم و بهترین خاطره ها برام رقم خورد
2.حتی اجازه رفتن تا سر کوچه رو نداشتم اگ میرفتم گم میشدم تا این حدددد
ترس گم شدن و هر چیزی ک تو ذهنم کرده بودن رو کنار گذاشتم 17 سالگی 10 صبح رفتم دنبال کارای اداریم 10 شب اومدم خونه همون جا استارت مستقل شدنم خورد و بهترین روز زندگیم شد
3.ترس قضاوت کردنای مردم رو گذاشتم کنار ب این فکر نکردم ک میگن دخترشون سلیطس هر چی گفتن دو تا جواب دادم این شد ک نمیتونن تو خانواده حتی چپ نگام کنن
شاید ساده باشه ولی واس من خیلیه
4.یه رابطه سمی رو کنار گذاشتم بدون ترس تنها شدن