یارم، الکس، از بیخ خارجیه، فرانسوی-ایسلندی.
همکلاسیمه، همسنیم و باهاش حالم خوبه. بلحاظ مکانی، کیلومترها از مادرم و از وطن دورم... بیش از ۴ سال... بعد از جدایی از همسرم و آغاز برگ جدید و متفاوتی در زندگی من، تنها و در قالب دختری مستقل و مجرد در شهری بزرگ و پرهیاهو زندگی میکنم، بعد از فوت پدرم تمام تلاشم این بوده که مادرم بدونه که من شادم، که نیازی نیست نگرانم باشه، که حالم خوبه. و فکر کردم با وجود تفاوت دیدگاه کهکشانیم با مادر، در این سالها به این بلوغ و پختگی رسیده رابطمون که بتونیم از شادی هم شاد بشیم و با سبک زندگی هم کنار بیایم. اشتباه میکردم! وقتی با ذوقی خوشبینانه از رابطه جدیدم بهش گفتم دیگر برنتابید و اصطکاک پیدا کردیم. من عاشق مادرم هستم و تصمیم گرفتم دیگه چیزی از یار غربی بهش نگم. ولی راحت نیست صادق نبودن با کسانی که دوستشون داری و تمنای این رو داری که بتونی خود خودت باشی در کنارشون.
دیشب وقتی با الکس در بالکن خانه من نشسته بودیم و درباره طبیعتنوردی چند روزهی پیش رو حرف میزدیم بهش گفتم که نگرانم در اون چند روز چطور برای مادرم توجیه کنم که کجا و با کی هستم! قرار بود به طنز بگم ولی تلخی این موضوع در کلامم بازتابیده شد و الکس گفت که میدونم مادرت از من متنفره! سعی کردم انکار کنم و ذهنیت یک زن مسلمان رو براش تشریح کنم.
اندکی بعد ازش پرسیدم که آیا حرفهامون باعث ناراحتی اش شد؟ گفت :نه فقط دوست ندارم مایه شرمندگیت جلوی اطرافیانت باشم"
وقتی دید ازین جمله برآشفتم عذرخواهی کرد، بهش اطمینان دادم که مایه غرور منه، که دوستش دارم و بهش افتخار میکنم.
۱۵ سال بار سنگین فاصلههای فکری با خانواده رو بر دوش کشیدم، و حال که فاصله فیزیکی هم بهش اضافه شده انگار تمام تلاش من برای وحدت و همجوشی بیفایده است..
کاش میشد مادرم بفهمه که چقدر به اینکه منو قبول کنه طوری که هستم و به خودم و انتخابهام افتخار کنه نیازمندم، که چقدر برخلاف آسیبهای دورهی نوجوونی هنوز دوستش دارم و بخاطر قدرت نفسش بهش افتخار میکنم... که کاش میشد الکس حس نکنه مایه شرمندگیه و کاش میشد دعوتش کنم ایران که نشون بدم میتوان فارق از اندیشه همهی انسانها رو باارزش دونست...