از دست رفتار مادر و پدرم خسته شدم دوتا داداش دیگه دارم که اصلا معلوم نیست کجان شاید ماهی دوبار بیان خونه یکی قشم مغازه داره یکی اماراته به اونا اصلا گیر نمیدن فقط من
گیر های الکی فکر میکنن من نفهمم فکر میکنن من بچه ام توجه های مسخره ی زیاد از حد فکر میکنن من ناقص العقل امنمیتونم تصمیم بگیرم
بعد بهم خورد نامزدیم که خودگ بهمش زدم ی خاستگار دیگه هم داشتمکه خیلی خوب بود مبایل فروشی داشت ماشین داشت استقلال مالی داست بابامباز منو نداد بهش نمیدونم از چی میترسد این کاراشک باعث میشه فکر کنم فکرمیکن من عقب مونده ام
خاستم طلا هامو بفروشم ماشین بخرم برگشت با لحن خیلی زننده ای گفت طلا ندی دست این بچه است نمیفهمه یعنی چی نمیفهمه بچه یعنی چی خب من الان۲۵ سالنه دیگه
این همه سرزنش برای ی اشتباهه که چند سال پیش طلا فروختم تو ارز دیجیتال سرمایه گذاری کردم که دود شد رفت هوا حالا من وقت گرفتم دماغم رو عمل کنم همینجوری دوست دارم عمل کنم دماغم اصلا نیار به عمل نداشت مامانم وسط جمع گفت ماریه حسودی میکنه به دختر داییش چون دماغ شو عمل گرده میخواد دماغ شو عمل کنه چرا باید حسودی کنم من چند تیکه طلا فروختم ماشین خرید با پولی که موند نیخوام دماغم رو عمل کنم بابام میگه این نمیفهمه
دیروز خواستم از زاهدان بیام مشهد که ماشین قول نامه کنم اول که گیر داده بودن من باهات میام تنها نرو بعدکه راضی شدن زنگ زدن به پسر عموی مامانم که تو بیا بیرجند دنال دخترم دخترم از زاهدان میاد میخواد بره مشهد بچه لست نمیفهمه مرده منو دیده بود خنده اش گرفته بود گفت بابات ی جوری گفته بچه است فکرکردم ۱۶ سالته انقدر خجالت زده شدم