خیلی خستم...سه سال از ازدواجم با مردی که فکر می کردم خوشبخت میشم میگذره..
به خاطرش هزار کیلومتر اون طرف تر اومدم و پا گذاشتم رو دلم .. روی تمامی خواسته هام.. روی اهدافم..همه ی تمرکز و فکرم عشق و زندگی با کسی که ذره ای ارزششو نداشت
و الان این قصه داره تموم میشه :)
نمیدونم باید چی بگم .. خیلی سختی کشیدم .. خیلی غریبی کشیدم توی شهری که بهش تعلق نداشتم...خیلی بی پناه بودم.. توی این مدت هیچ کس حامی من نبود.. توی تمامی اتفاقات زندگی همسرم خانواده اش رو انتخاب کرد و من این وسط تحقیر شدم.. امشب شکست توی زندگیم رو با بند بند وجودم حس کردم