...:
یه شب که فردای شب قدر ۲۳ بود خواب دیدم شب قدر بعد یه خانمی که میشناسمش گندم دستش بود یه آخوندی ام بود که میشناسمشون بود گفتن باید نماز امام علی بخونی بعد خانمه ام گفت باید بری آب بخوری یا آب بیاری امشب بخوری نمی دونم دقیق بعد مفاتیح ودیدم صفحه دعای شب قدر بود بعد من رفتم آب بیارم توراه آقای سیدی رو دیدم کلاه مشکی سرشون بود باهم داشیم میرفیتم توراه وضو گرفتیم بعد توراه امام زاده ای رو دیدیم بعدازش رد شدیم بهش گفتم اسم پدربزرگمو که فوت شده گفت من میشناسمشون خوابم خیلی واقعی بود حس خوبی داشتم انگار میدونستم خوابه بعد دیدم پدر بزرگم نشسته اونجا با کت شلوار سورمه ای باخطای سفید فک کنم یه چوبم دستش بود مثل عصا بلندتر بود بعداونم اومد طرف راستم و داشتیم میرفتیم من گفتم که کاش من بچه میشدم میتونستم بغلتون کنم دیدم صورتم وکلا کوچیک شدم بع ازخواب بیدارشدم
اون گندمیم که دستشون بود خوشه گندم بود بعدوضو هم که گرفتیم داشیم مسح پا رو میکشیدیم بااون اقای سید پیر مردی که بودن