من چند تا اتفاق تلخ توی زندگیم گذروندم که بعد از اونها هیچ وقت آدم سابق نشدم، به سختی از اون اتفاق ها گذشتم و به زندگی برگشتم...خیلی سال گذشته.
اما مخصوصا چند سال اخیر خیلی دور و بر خودم رو خلوت کردم.. با اکثر اطرافیانم طبق اصول خاص خودم برخورد دارم، کاملا محترمانه و اتفاقا خیلی بیشتر از همیشه احترام دریافت می کنم.
دوستانم رو دوس دارم و دوس دارم هر زمان بخوام کنارم باشند، اما حوصله حضور پررنگ و دائمشون رو ندارم، خیلی ازشون دور شدم..و خب حق میدم که من هم برای اونها کمرنگ شده باشم.
معمولا از جزئیات زندگیم با کسی حرف نمی زنم، از مشکلات احتمالی همینطور.
البته شاغل هم هستم و با کسانی که مدام همو می بینیم کاملا راحتم.
اینطور تمرکزم روی زندگیم بیشتره و اکثر اوقات از این رویه لذت می برم.
این روحیات حاصل تلاشم برای گذشتن از اون تلخی ها هست، میدونم خودم.
اما فکر می کنم دارم زیادی توی تنهایی فرق میشم.. نمیدونم خوبه یا بد؟!
و اینکه توی جمع ها و مراسمات مثل قبل با دیگران حرف و یا بگو بخند ندارم گاهی اذیتم می کنه!
مثل قبل برای چیزی هیجان زده نمیشم !
گاهی عمیقا باور می کنم که احساسات قلبی از وجودم رخت بستن و هرچه مانده احساس وظیفه، اعتقاد به انجام کار درست و نهایتا وابستگی (و نه دلبستگی) هست.
چند سال قبل چند جلسه مشاوره رفتم که حقیقتا حاصلی نداشت!
و حالا هم که خودم تو دارتر و برای انتخاب مشاور سخت گیر تر از قبل شدم..
آیا واقعا مشاور لازمم؟ یا اینکه باز هم خودم برای به تعادل رسوندن شرایطم تلاش کنم؟