بچها من امروز از مسافرت برگشتم .پریروز شمال بودیم ب اقوام دور شوهرم. از اول دوس نداشتم برم چون این اقوام شوهرم ۳ تا دختر داره ک توی کیش زندگی میکنن و ب شدت آدم های راحت و بازی هستن .
اعتراف میکنم من کمی حسود و غیرتی سر همسرم اصلا دوس نداشتم با اینا برم ک همسرم با اینا برخورد داشته باشه
حالا پریروز اینا بود ک این دخترا حرف های بد بلند بلند میگفتن و میخندیدن همسرم هم شنید دور شد از ما
بعد دخترا گفتن پاشین بریم کافه من با اینا رفتم
اینا تو کافه با پسرا دوس شده بودن و مسخره بازی میکردن حرفای زشت میزدن بهم (ار من بزرگترن ولی فقد من متاهلم و مادر هاا
مادرها اونور تر نشسته بودن
آقا من دلم پر بود از اینک آنقدر حرفای زشت زدن توی جمع و شوهرم شنید خلاصه از کافه برگشتیم همه چیو ب شوهرم گفتم. گفتم ک چیکار کردن و من متاهل بودم و آبروم رفت
عصابم از بس خورد بود گریم گرفته بود شوهرم میگفت حالا چرا میخای گریه کنی؟مگ تو کاری کردی ؟اگ نکردی بس کن دیگ و داد میزد
حالا ازین ناراحتم ک شوهرم حتما با خودش فهمیده ک من از جیز های دیگ هم دلم پره
همیشه بهم میگ وقتی چن تا دختر باهامون هست تو بهونه میگیری !
آخه از شانس من همیشه هم دخترای فامیلشون بد دهنن
بنظر شما این درسته هر حرفی دوز تو جمع بزنی
بنظرتون خودم رو کوچیک کردم
من برای این لو دادنشون ک دیگ شوهرم نگه لا اینا بریم جایی