خیلی ناراحتم و عذاب وجدان دارم بابت این حس. انشالله هم صد بیست سال سلامت باشن ولی حوصلشونو ندارم دلم نمیخواد ببینمشون همش تو اتاق در بسته ام. یه موقعیت سختی داشتم چند ماه پیش هیچکدومشون حمایتم نکردن ولی سرکوفت شنیدم کلی بابت چیزایی که دست خودم نبود . فقط مامانم یکم برام دلسوزی کرد. بعد اون احساس میکنم الکی میگفتن دوست داریم. همین الانشم بابام داره اجبارم میکنه مدرسه ای که دوست ندارم و توش اذیت میشم درس بخونم. سر همین عصابم خیلی خورده از همشون دوری میکنم😢😢😢بی احترامی نکردم به خدا ولی نمیدونم چه مرگمه خیلی خشم دارم به همه چیز
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
من ازدواج کردم و همین احساس رو دادم اگر ب خاطر بچم نبود ک اونا دلشون براش تنگ میشد و اینم بچس دوس داره بره پیششون باهاشون قطع ارتباط میکردم حس خوبی ندارم اصلا
منم همینطور بودم تا اینکه طغیان کردم ،چون حال خودم مهم تر از اونا بود
از بابام میترسم خیلی دیکتاتوره. همیشه تو خلوت خودم مثلاً دارم حرفامو میزنم و حرف دلمو میگم ولی تو واقعیت وقتی میبینمش و هرچی میگه فقط سکوت میکنم. دلم میخواد داد بزنم