از دیروز باهاش قهرم سر اینکه با مامانم اینا میخواستیم بریم بیرون اما چون دامادمون هم باهاشون بود وشوهرم ازش خوشش نمیاد اجازه نداد باهاشون برم وتا غروب خونه تنها بودم
بعدش همش زنگ میزد و میگفت چرا ناراحتی چرا حرف نمیزنی میدونه هم بخاطر این قضیه ناراحت شدم اما همش میگه مگه چی شده مگه من چیکار کردم
منم هیچی نمیگم وهمش ساکتم
دیشبم دید حالم گرفته است سریع گفت وقتی حرف نمیزنی میرم میخوابم و رفت خوابید
خیلی ازدستش حرصی ام