پدرومادرم همیشه فکرپسراشون بودن شغل شوهرم ماشین سنگینه که شانس من همش خرابه برای خریدوسیله بایدیه شهرنزدیک مشهدمیرفتیم که شوهرم گفت باماشین داداشت بریم حالاشایدمشهدم رفتیم که من خیلی ارزودارم برم مشهدشوهرم هم خیلی توهمه چی کمک به داداشم وقتی خواستیم ماشین روببریم کلی ناراحتی دراوردوپدرم هم گفت نبایدبری مشهدفقط برواون شهروسیله روبخربیارخونوادم راضی نشدن مشهدبرم خیلی دلم شکست ماوقتی برادرم نیازشه داروندارزندگیم رودراختیارش میزاریم هرچقدرمیلیون پول بخوادصدمیلیون دویست میلیون ولی برای سه روزرفتن باماشینشون ناراحتی دراوردن