میخوام همه تجربیاتم رو در اختیار بذارم، بماند برای آیندگان، لطفا بازدید بذارین که بعدها شاید به درد کسی بخوره.
من ۳۷ سالمه، برای اولین بار اقدام به بارداری کردم،
راستش فکر نمیکردم باردار بشم، ولی ۲ روز که از موعد پرید ام گذشت، شک کردم چون من هیچ وقت پرید نا منظم نداشتم.
از موعد پریدم که گذشت، هر روز بی بی چک استفاده میکردم و منفی میشد. تا ۱۹ روز پس از نزدیکی یه خط خیلی باریک افتاد.
دوستان بدانید ممکن هست تا ۱۹ روز پس از نزدیکی بی بی چک شما همچنان منفی باشه. یعنی یک هفته کامل از موعد پریدم گذشته بود تا یه خط باریک افتاد.
کلی خوشحال شدم. سه روز بعد، نصف شب از خواب بیدار شدم، دیدم به شدت داغ هستم، رفتم زیر دوش آب سرد چون انگار تب کرده بودم. خیلی نگران شدم. گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه.
درست فکر کرده بودم ولی متاسفانه دکتر ها درست به حرف آدم گوش نمیدن.
فرداش دوباره نصف شب از خواب بیدار شدم و سرم به شدت گیج رفت و یه ضعف خیلی شدید گرفتم.
این مرحله هفته ۵ بارداری بودم. به خاطر این دو روز سخت، فرداش مرخصی گرفتم و رفتم سونوگرافی. با گریه. گفتم اینجوری شده. خلاصه سونوگرافی هیچی نشون نداد. نه ساک حاملگی نه هیچی.
نمیدونین چه قدر ناراحت بودم. بلاتکلیف بودم.
یه هقته بعدش که میشه هفته ششم، آزمایش خون بتا دادم و مثب شد. و من بدبخت دوباره از ناراحتی شدید، خوشحال شدید شدم.
و هفته ششم رفتم سونوگرافی. ایندفعه فقط یه ساک خالی بود. و همین طور هماتوم گزارش شد. دکتر گفت هفته دیگه دوباره سونو بده تا ببینیم رویان پیدا میشه یا نه.
نمیدونین چی گذشت بر من. هم امید داشتم که ساک تشکیل شده هم نا مطمئن بودم.
هفته هفتم بودم که یهو دیدم لکه بینی دارم. لکه بینی کم و قهوه ای. هر چی سرچ کردم، نوشته بود لکه بینی کم و قهوه ای مهم نیست و دکتر نرین. ضمنا چون هماتوم گزارش شده بود، فکر میکردم این خونریزی به دلیل هماتوم هست.
فرداش دیدم لکه بینی داره زیاد میشه و آنقدر زیاد شد که سریع رفتم بیمارستان. که ای کاش نمیرفتم. اونجا بهم آمپول پروژسترون تزریق کردن، قرص پروژسترون دادن و گفتن، هفته دیگه دوباره سونو بده.
وقتی از بیمارستان اومدم، فکر کردم شاید جنین رو نجات داد، قافل از اینکه همون شب که فکر میکردم از دست دادمش درست حس کرده بودم.
یه هفته دیگه هم الکی معطل شدم هر روز مردم و زنده شدم تا موعود سونوگرافی رسید.
اینجا شد هفته هشت. اون روز مامانم و همسرم باهام اومدن تا من ناراحت نشم. مامانم همش چیزای خوشحال کننده میگفت ولی من اصلا حوصله نداشتم مجبور بودم الکی بخندم که ناراحت نشه. جواب سونو این بود که اصلا رویانی دیده نشد.
بارداری مولار یا پوچ بود. همه چیزش مثل بارداری ولی پوچ. دوباره از امیدواری به ته دره نا امیدی پرتاب شدم.
همونجا بهم گفتن اگه بخوای میتونی بستری شی همین الان تا قرص بهت بدیم و رحم خالی شه. ولی من گفتم میرم خونه تا خودش طبیعی پیش بره.
این یک هفته خونریزی های شدید و درد های خیلی شدید تحمل کردم.
این بود داستان بارداری من. دردناک. میدونین بعضی ها شادی بهشون نیومده. من تنها شادیم دیدن پدر مادرم هست. انگار این تنها شادی ای هست که برای من حلاله.
وگرنه هر اتفاقی مثل مهاجرت به موقع، ازدواج به موقع، بچه دار شدن به موقع و .. برای من اتفاق نمی افته.
حتی من داشتم کارم رو عوض میکردم که فهمیدم باردار هستم. اگه میدونستم این بارداری پوچ هست، الان یه کار خوب داشتم، متاسفانه اون رو هم از دست دادم.
من همیشه نماز میخوندم، ولی تصمیم گرفتم دیگه نخونم. چون فکر میکنم، آدم های زرنگ تر که قشنگ بلدن حق دیگران رو پایمال کنن، بهتر زندگی میکنن، تا منی که سعی میکنم آدم خوبی باشم و جلب رضای خدارو بکنم.
همه عمرم به صبر گذشت و همیشه زمانی چیزی رو بدست میارم که دیگه حلاوت برام نداره.
این بار حتی اگه باردار بشم، واقعا برام شیرین نیست. من سر پیری بچه نمیخواستم. من آرزو داشتم زود بچه دار بشم که بچه هام تنها نمونن. نه اینکه تو اوج جوونی بمیرم و تنهاشون بذارم.
دیگه هیچ امیدی به آینده ندارم. سعی میکنم همین زندگی ای که دارم رو خوب زندگی کنم. ولی آرزوم اینه که بعد از پدر مادرم عمر کوتاهی داشته باشم.