بعد بیشتر اصرارش بخاطر این بود ک خب کسی نیس راحت میتونیم ............. داشته باشیم
حالا شب اومدیم میگ بذا بعد نماز صبح ک نمازمونو خونده باشیم اونموقع راحتیم..
منم گفتم باشه
موقع نماز شد نمازشو خوند و گرف خوابید گف من خیلی خستم منم همینجور هاج و واج مونده بودم این چ مرگشه خب میذاشتی شب خونه خودمون بخوابم انقد منو کشوندی اینجا ک خوابتو تماشا کنم..
حالا من دلخور شدم ک ن ب اونهمه اصرار ن ب اینهمه بی اهمیت بودن(اینم بگم شوهرم خیلی گرمه اصلا این رفتارش ربطی ب سرد بودن مزاجش نداره)
حالا الانم رفته سر کار من هنو خونه مادرشوهرمم..
گفته ظهر ناهار میگیره میاره ولی من چون دلخورم بنظرتون پاشم برم خونمون؟ خونه هامونم خیلی نزدیکه