بذارید اول توضیح بدم که مادربزرگم میشه خاله‌ی پدرشوهرم
دوهفتس مادربزرگم فوت شده
روز اول مادرم زنگ زد ی ساعت قبل فوت ک حال مادربزرگت بده خودتو برسون زنگ زدم ب پدرشوهرم
که بعدا نگه نگفتی برگشت گفت عمرشوکرده دگ وقت رفتنشه مریضم ک هس
حوصله بحث نداشتم قطع کردم تا خبردادن فوت شد مادربزرگم
خب
واسه مراسم اومدن شام خوردن بدون خدافظی ازم رفتن
باز مادرشوهرم برگشت گفت ناراحت نشو الکی پیربود دگ
پدرشوهره ریش گذاش اونم واس چشم مردم زنش برگشته میگ مگه مامانت مرده خوبه خالت مریض بود
من با همون مادربزرگ و عمه هابزرگ شدم اونقد رفتنش منو توشک برد ک تا امروز هنو ذهنم جمع نمیش با هاشون چ برخوردی بکنم
عزیزم ولشون کن هر برخوردی کنی اخرش اعصاب خودت خرد میشه اونا شعورشون در همون حده برخورد بدت میشه بی احترامی بعد خودت اذیت میشی چه از جانب شوهر چه ننه باباش
تسلیت میگم
حرفشون خیلی زشت بود،عزیزی از دنیا رفته که ما باهاش کلی خاطره داریم وبرامون واقعا عزیزبوده
چه ربطی به سن داره اخه
من خودم اهل سکوتم جواب نمیدم
خب عزیزم اونقدی که شما مادربزرگت رو دوست داشتی اونا دوست نداشتن رفتاراشون عادیه به دل نگیر
