سنش خوب کارش خوب ماشین داشت خونه داشت شهری ک عاشقشم بود زبونشونو دوس داشتم قیافش از نظر خودم جذاب بود بااینکه برنزه بود
همشواسم گل میخرید هدیه میخرید میرفتم بیرون میگفت واست پول بزنم ب کارتت قبول نمیکردم مریض میشدم از ۲ساعت راه دور میگفت بیام ببرمت دکتر عادت ماهانه میشدم میگفت حتما باید کمپوت بخوری عکسشم بدی دایم زنگ میزد ابراز علاقه میکرد خیلی خوشحال بودم ک دارمش اونم منی ک بدترین زندگیو داشتم محبت پدر هیچوقت نداشتم اینوخدا برام فرستاده بود یهو سر ی دعوا رفت و هرکارکردم اشتی نکرد پسری ک نماز میخوند رفت مشروب خورد گفت قرص نعشگی خوردم پارتی رفتم ف.ا ح.شه خونه رفتم
به بدبختی افتادم ی عالمه گریه کردم بخاطرش هرکارکردم پسم زد دیگ یهو
الان یکی دیگ هست باهم حرف میزنیم اصلا حسی بهش ندارم ن ابراز علاقه میکنه ن زنگ میزنه ن هیچی بهش گفتم تلفنی صحبت کنیم از واتساپ بهم زنگ زده خیلی ناراحت شدم وقتی مقایسه کردم بااون چرا زندگیم اینجور شد