روزهای بچگی خیلی خوش بودم، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه خاطرات کودکی را مرور می کنم.
هر چقدر بزرگ تر شدم دلخوشی هام کمتر شد.
کمتر و کمتر
هر چی دویدم نرسیدم
خسته ام ، تنهام
از هجده سالگی به بعد از خانواده ام دورم ، و دل هامون هم از هم دورتر شد، هر روز که گذشت همزبون هام کمتر شدند.
نفهمیدم اولین بار کی ، کجا و چرا من اینقدر تنها و بی کس شدم؟
کاش فقط یک بار و یک روز و یک ساعت دیگه بتونم از ته دل خوش باشم