ساعت پنج صبح اومده میگه تو چرا به من کمک نمیکنی همش سرت تو گوشیه و میدونه من از این کلمه متنفمممرم چون اینجوری نیست
اصلا درکم نمیکنه همش غر میزنه
همش چهره اش با اخمه
خیلی محدودم میکنه تا سوپری محل تنها نمیتونم برم
هر جام بخام برم باید حتما باشه
یجورایی حس میکنم پدرم خودشو با اخلاق مامانم وفق داده انگار منم چاره ای ندارم
ولی خوب چرا اون خودشو تغیر نمیده چراهمش ما
قشنگ دوست داره مثل ربات جوری که دوست داره من زندگی کنم
تمیز نیست
وقتایی که ظرف میشوره اکثرا کثیفن بعد بهشم ک با ارومی میگی
میگه تو بشور! بابا من دارم میگم تو که شستی تمیز بشور خوب چرا دوباره کاری بشه
اصلا منطقی نیست نود درصد وقتا بده منو پیش بابام میگه حس میکنم حرفی برای گفتن نداره از من مایه میزاره
خیلیا گفتن بشین قشنگ باهاش حرف بزن ولی اصلا فایده ای نداره اخم میکنه ب ادم اعتنا نمیکنه
اصلا نمیدونه من چه حال و روزی دارم
من دوست ندارم ازدواج کنم فقط مجبورم این شرایطو تحمل کنم و ذره ذره جونم در بیاد