رفتیم سفر...
من ۳۰ سالمه.. همسرم ۳۲..
نسبت به سنم بچه تر میزنم..
بعد بچه هامونو گذاشتیم پیش مامانم تو هتل.. و دوتایی رفتیم یه چرخی بزنیم.. همسرم دوتا شیرموز گرفت نشستیم اونجا بخوریم..
فروشنده آبمیوه فروشیه پشت شوهرم بود و پشت پیشخون... هی یه سره به من نگاه میکرد.. میخندید.. آخرش هم چشمک زد..