خدایا برات مینویسم چون امروز از اون روزاییه که از صب با صداهای توی سرم بیدار شدم از رو بالشتی که کنارش پر از دستمال کاغذیای مچاله شده اس به زور خودمو کندم با چشای پف کرده راه افتادم تو مترو پاهام طاقت نداشت واستم نشستم و کل مسیر انقد فک کردم نفهمیدم کی ولی دیدم همه دارن پیاده میشن و انگار رسیدم. نشستم پشت میزمو تو سرم همش صدا میاد همش فکر فکر فکر... همزمان باهاش کار میکنم یه عالمه کار. دلم میخواد سرمو بذارم روی میز و بمیرم
نمیدونم خوب کردم بهش پیام دادم یا نهو خیلی وقته نمیدونم کارام درسته یا نه، فقط میخواستم بدونه پشت اینهمه سکوت پشت اینهمه منطقی بودن و عقلانی رفتار کردن یه ادمی هست که الان مث تیکه های دومینو خورد شده فقط کافیه یه تلنگر بهش بخوره تا همه اش بریزه پایین