من با خودم قرار گذاشتم اگر دبیری قبول بشم تابستان ها برم بعضی از شهر ها با بچه هاشون کار کنم درس های رو که مشکل دارن یه دوسال سیستان بلوچستان و زاهدان میرفتم بعد الان یه چهار سالی است میرم سردشت کردستان اونجا با بچه ها کار میکنم پیش یه خانواده ای میموندم که مورد اعتماد پدرم هست پسر خانواده روی زمین باباش کار میکنه دو تا زمین 200 متری بهم توجه نشون میداد ولی خب من به خاطر ضربه ای که دیده بودم نمیخواستم بهش فکر کنم فکر میکردم عین برادرم الان یک سال ازم خواستگاری کرده سه تا خواهر داره ازش کوچیکترن خودش32 سالشه من 26 سالمه بابام راضی نیست میگه تو نمی تونی با اون شرایط کنار بیای ولی من دلم هوایی شده دلم میگه آره عقلم میگه نه