خدایا ازت برای خیلی چیزا ممنونم، خیلی چیزا هست که احتمالا نمیدونمو تو منو نجات دادی... برای همین که پدر مادرم و خونواده ام سالم هستن و ناراحتیم الان همین چیزایه که خودت میدونی
شاید من نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه و تو اون ادما رو از زندگیم حذف کردی
شاید آینده ی بهتری رو برای من میخواستی
خدایا خیلی زندگیم بی معنیه، احساس میکنم فقط روزا رو دارم میگذرونم و جوونیم داره میره در حالی که پر از آرزوها و حسرت ها هستم. خیلی چیزا هست که هنوز تجربه نکردم و همه اش با ازدواج کردن محقق میشه، الان تو مرحله ایم که فقط به بودن با یه ادم مطمن یه رابطه مطمن یه رابطه ازدواجی هدفمند آرومم میکنه در حالی که هیچ تلاش کردنی منو به این هدف نمیرسونه باید چیکار کنم؟ 
از تلاش کردن برای زندگی خسته شدم دوست دارم رها کنم همه این جنگیدنا رو
یمدتی بدون سلاح بشینم زیر سایه ی یه درخت از آسمون از هوا از گذر زمان لذت ببرم ولی الان همش گذر زمان برام شده مث کابوس مث صابونی که از دستام سر میخوره
همه زندگیشون یه تغییری میکنه ازدواج میکنن بچه دار میشن دوست میشن خواستگاری نامزدی. حتی جدا میشن... من همین جوری از اول زندگیم موندم، خودت میدونی چقد زندگی متاهلی و ازدواجو دوس دارم البته نه با هرآدمی آدمی که دوستش داشته باشم و اون اخلاقای خاصی که دوس دارمو داشته باشه
ولی سهمم از زندگی چی شده؟؟؟