خدایا چجوری تحمل کنم 
مگه نمیگن خاک سرده مگه نمیگن به مرور زمان فراموش میشه 
پس چرا ۱۲ سال گذشت 
چرا جیگر من هر روز بیشتر میسوزه 
چرا خدا چرا اخه ما که به جز هم کسیو نداشتیم ما که تنها دلخوشی همدیگه بودیم 
خدایا چرا من باید تو ۵ سالگی بدترین چیزارو با چشم ببینم 
چرا خواهرم باید جلو چشامدپر پر بشه 
اون فقط خواهرم نبود اون رفیقم بودددددد 
اون تنها همبازی بچه گیام بود 
چرا باید جلو چشام فلج شه چرا باید لال شه چرا اخه چرا😭😭
کاش جای اون من سرطان میگرفتم 
چرا اون 
اونکه دلش خیلی پاک بود اونکه خیلی عزیز بود 
آخه اینهمه درد برای یه بچه ۸ ساله زیاد نبود 
اون موهاشو دوست داشت 
وقتی کچلش کردن نمیدونم چی حسی داشت نمیدونم وقتی نگای ما میکرد چقد غمگین میشد 
هربار که میرفت شیمی درمانی میگفت مامان بگو ایندفعه دیگه راه میرم اخرش گفت مامان تو دروغگویی چرا پس من راه نرفتم 
کاش اونشبو اصلا نمیخوابیدم 
نذاشتن مامانم گلوش رو پاک کنه گفتن اون دیگه تموم کرده فقط داره نفس میکشه 
دم دمای صبح خفه شده بود 💔
وقتی از اتاق اومدم بیرون جنازشو دیدم پارچه سفیدو از رو صورتش زدم کنار دیدم با آرامش خوابیده 
اخه منه  احمق که نمیدونستم اون دیگه هیچ وقت چشاشو باز نمیکنه 
خواهری کاش منوهم با خودت برده بودی 
به روح پاکت قسم 
بعدتو منم مردم فقط نفس میکشیدم 
این ۱۲ سال سراسر عذاب بود 💔😭