امروز حالم خیلی خرابه مامان بزرگم عروس هلندی داره بعد من اوردم سر میز بهش برنج بدم که بخوره بعد پدر بزرگم همش پشت سرهم یکدفعه گفت نده بابا میمیره و از اون طرف پدرم من دیگه بهش ندادم و هنوز هم میگفتن تا اینکه اعصابم خیلی خراب شد نهار نخورده پاشدم رفتم تو اتاق بعدش یکم اهنگ گوش دادم گریه کردم خیلی بدجور تا جایی که توان داشتم پتو رو گذاشتم جلوی دهنم که صدام نره ولی دیگه نتونسم و همینکه صدای گریه ام بلند شد مامانبزرگم با بابام اومدن تو اتاق من به بابام گفتم برو بیرون و مامان بزرگم گریه کردو..بعد اومد رفت تو حال با بابابزرگم دعوا کرد بهس کفت پدرسگ اونم برگشت به مامانبزرگم گفت پدرسگ جد و آبادته بی مدر مادر بعد از خونه رفت بیرون و به پدرم گفت همش تقصیر توعه کثافته
من میترسم اتفاقی براش پیش بیاد و من مقصر بشم..