من با جاری و مادرشوهر تو یه ساختمونم خواهرشوهرمم به تازگی اومده نزدیک ما دوتا دختر داره ،جاریمم یه پسر داره، تقریبا با دخترمن همسنن، هرروز خدا میان اینجا تو حیاط به بازی کردن ازصبح خودشون میان بعدازظهرا هم با ماماناشون، دختر من میخواد بره کلاس دوم براش کتاب کار گرفتم گفتم سمت صبح روزی دوسه صفحه کارکن ازخونه هم بیرون نرو گرمه مریض میشی عصر برو، اما باز تاصدای بچه هارو میشنوه انگار بار اوله که میبینشون همچین پر میزنه که بره تو حیاط بخدا دیوانم کرده