مادربزرگم بعد از فوت پدربزرگم ب اصرار بچه هاش از روستا اومد شهر زندگی کنه تو یکی از خونه های داییم که البته ارث پدری زنش بود.. بچه های دیگه دستشون باز نبود کمک کنن فقط این داییم یه خونه اضافی داشتن. مادر بزرگم دل گرم شد ب در کنار بچه هاش بودن.. حالا بعد از ۹سال داییم ب مشکل مالی خورده و زنش گفته فقط یک ماه فرصت داری مادرتو از خونه ببری روستا همون جا ک بود. ماهرچی تلاش کردیم گفتیم با بدبختی ام ک شده اجارشو میدیم بذارید مادر بمونه اما راضی نشدن. رفتیم جای دیگه خونه اجاره کنیم قیمت ها سر ب فلک کشیده.. مادربزرگمم بخاطر حرف مردم که نگن رفت دوباره برگشت بهش بخندن.. خیلی غصه میخوره.. اما یکی دو ماه دیگه باید برگرده روستا... چندباری گفته گریه کردم و چندین شبه خواب ب چشاش نداره.. الهی بمیرم من چقد بی عرضم که پول رهن ندارم کمک مادربزرگم کنم.. امشب کلی گریه کردم.. اخه همه بچه هاش شهرن کسی روستا نیست.. توروخدا براش دعا کنین 😭😭😭