سلام من همه چیو همین اول میگم ببخشید طولانی میشه
من تو کودکی اذیت ج.ن.س.ی شدم ، باکره ام ولی خیلی دستمالی شدم لختم کرد و...
سالها از این ماجراها میگذره ، ولی من اسیب دیدم ، شکاک شدم اعتماد به اقا ها سخت شد برام زمخت شدم و..
یکسالو نیم پیش عاشق شدم ، آدمی که همه جوره برام اکیه
ولی چندماه پیش ترس هام شروع شد ترس خیانت ترس بی وفایی
توی ارتباط باهاش هم برام عاشقانه رفتار کردن سخت بود و خیلی تلاش میکردم ، تربیت خانوادگیم عشق ورزیدنو یادم نداده
و کم کم سوالای پرسیدم من باب تو بهم خیانت میکنی ؟ تو منو واسه را...بطه میخوای؟ و..
بهونه گیری کردم ،، دو سه ماه جداشدیم
حالا اون پیش قدم شده برگشته مثل دوتا ادم معمولی مثلا همسایه داریم حرف میزنیم
امشب بحث افتاد
بهم گفت اون شبی که اون حرفو زدی (گفتم تو منو واسه را...بطه مخای) دنیا رو سرم خراب شد
من فکر میکنم که نه اون مقصره و نه من ،، آسیبهای ناخواسته ای که گذشته مونده باعث این جدایی شد و همین جدایی باعث شد که من این دردهارو بفهمم
و برای ترمیم روح و روانم اقدام کردم
حالا قطعا بین منو و اون تا جون گرفتن این عشق کلی حرف مونده
من گیر اینم که گذشته رو بگم یانه ؟
دلم مخاد بگم چون احساس میکنم بیشتر درکم مکنه ولی دو دلم ، راهنمایی و نظر شما چیه ممنونم