2777
2789
عنوان

سرگذشت بهنام

2282 بازدید | 45 پست

 دومین داستان واقعی ک میخوام براتون بزارم از زبان آقاست و امیدوارم خوشتون بیاد 

پ.ن: داستان ربطی به من و زندگی من نداره و من فقط خوندم و تصمیم گرفتم باشما به اشتراک بزارم.  


یکم طولانیه من تند تند پارت میزارم شما هم صبور باشید 🤍

من مثل روانپزشکا صحبت میکنم  و عین روانیا عمل میکنم 

قسمت1


بااینکه گفتن یه سری چیزهابرام خیلی سخت بوداماتصمیم گرفتم داستان زندگیم روبراتون تعریف کنم شایدتلنگری برای خیلی هاباشه..

اسم بهنام۳تاخواهر هند۴تابرادر دارم

تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم که پدرم کشاورزبودمادرم خانه دارازخوبی هردوتاشون هرچی بگم کم گفتم پدرومادرم تمام تلاششون رومیکردن که ماتونازنعمت زندگی کنیم بتونیم درسمون روبخونیم تابرای خودمون کسی بشیم ولی پدرم ازکشاورزی درامدزیادی نداشت نمیتونست تمام خواسته های ماروتامین کنه

البته بگم من ازهمون بچگی ادم پرتوقعی بودم به کم راضی نبودم

یادمه هرموقع مادرم ابگوشت میذاشت بایدبیشترگوشت غذاروبه من میدادوگرنه قهرمیکردم لب به غذانمیزدم یااگرسالی یکی دوبارخریدمیبردمون من روگرونترچیزهادست میذاشتم مجبورش میکردم همون برام بخره گاهی پولش کم میومدنمیتونست برای بقیه چیزی بخره چندباری هم سرهمین اخلاقم کتک خوردم امابازم کارخودم رومیکردم

توروستادختراروزودشوهرمیدادن۲ازخواهرام تادیپلم گرفتن ازدواج کردن اماخواهرکوچیکم که اسمش لیلابودعاشق درس خوندن بودبااینکه خواستگارزیادداشت امادرسش خونددانشگاه مامانی قبول شدهیچ‌وقت یادم نمیره وقتی توروستاپخش شدلیلامامایی قبول شده همه صداش میکردن خانم دکتروقتی دیدم مردم به یه ادم تحصیل کرده چقدراحترام میذارن تصمیم گرفتم منم درس روبخونم برم دانشگاه انصافاهم درسم خوب بودرشته ریاضی روانتخاب کردم همه چی خوب بودتاباامیداشناشدم

امیدتوشهرزندگی میکردپدرش قصابی داشت اوضاع مالیشون خوب بودببشتراوقات بعدازمدرسه باهم میرفتیم بیرون امامن پول زیادی برای خرج کردن نداشتم امیدحساب میکردخیلی معذب بودم یکی دوبارحتی بهش گفتم من  پول ندارم نمیتونم باهات بیام اماسخاوتمندانه میگفت این چه حرفیه مگه من مردم

توهمین رفت امدهابادوستای امیداشناشدم البته اونایکی دوسالی ازمابزرگتربودن سرکارمیرفتن

یه روزامیدگفت فرداشب علی یه مهمونی توپ گرفته توام دعوت کرده گفتم به چه مناسبت گفت تولدش

تااسم تولدآمدناخوداگاه یادکادوافتادم ازشانس اون ماه هم بیشترپول توجیبیم روخرج کرده بودم پول زیادی نداشتم که کادوبخرم ازطرفی هم پدرم خیلی حساس بوددوستنداشت مادیربریم خونه

روم نشدبه امیدبگم پول ندارم گفتم نمیتونم بیام پدرم اجازه نمیده

گفت کاری نداره بروبگوامتحان دارم میخوام بایکی ازدوستام درس بخونم

گفتم امدیم من تونستم پدرم روهم راضی کنم اون موقع شب ماشین نیست من برگردم روستا

امید یه ذره فکرکردگفت شب میبرمت خونه خودمون

گفتم نه من ازپدرومادرت خجالت میکشم

..

من مثل روانپزشکا صحبت میکنم  و عین روانیا عمل میکنم 

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

قسمت 

2

امیدخندیدگفت فکرکردی خونه مامثل خونه ی شماکوچیکه وچندنفری تویه اتاق میخوابیم،!!؟

من خواهرم اتاق جدا داریم وخوبی اتاق من اینکه یه درروبه حیاط داره راحت بی سرصدامیتونیم بریم تواتاقم

خلاصه امیدانقدرگفت تاتونست منوقانع کنه البته خودمم بدنمیومدبرای یکبارم شده به  اینجوری مهمونیابرم

این وسط تنهامشکلم پول بودچون نمیتونستم دست خالی برم بایدکادومیخریدم

وقتی برگشتم روستاازمادرم خواستم بهم پول بده اماطبق معمول گفت ندارم میدونستم اگربه پدرمم بگم اونم بهم نمیده چون اون ماه ازپول توجیبیم بیشترگرفته بودم.

میدونستم پدرم پولاش روکجامیذاره یه صندوقچه کوچیک داشت که مدارک پولاش رومیذاشت تواون قایمش میکردتوکمدو کلیدکمدم تودسته کلیدش بود..

پدرم عادت داشت بعدازخوردن ناهاریکساعتی میخوابیداون روزمنتطرموندم تابخوابه وقتی رفت تواتاق پشتی سریع رفتم سرجیب شلوارش کلیدروبرداشتم

اولین بارم بودداشتم همچین کاری میکردم خیلی میترسیدم حتی چندبارپشیمون شدم امالعنت به وسوسه شیطان که باعث شدمن برم سرصندوقچه پدرم ازش دزدی کنم

هرچندتواون صندوقچه پول زیادی هم نبودچون پدرم درامدی نداشت هرچی هم درمیاوردخرج مامیکرد

به هرسختی بودتونستم پدرم روراضی کنم که شب خونه امیدبمونم

فرداش وقتی تعطیل شدیم امیدگفت بهنام بااین لباسهامیخوای بیای مهمونی باتعجب گفتم خب مشکلش چیه

گفت بابا اونجاکلی دخترهست مسخرت میکنن 

گفتم مگه نمیگی تولدعلی دخترمیادچکار

بااین حرفم امیدکم مونده بودازخنده ولوبشه توخیابون گفت ولش شب خودت میای میبینی من بهت لباس میدم

پولم رودادم به امیدگفتم من نمیدونم سلیقه علی چیه توبیشترازمن میشناسیش بیاباهم بریم یه چیزی براش بخریم

ازنگاه امیدفهمیدم پولم کمه ولی به روی خودم نیاوردم چون همونم دزدیده بودم

من امیدباهم براش یه فندک برنجی خیلی خوشگل خریدیم..

نزدیک غروب رفتیم خونه امید

البته من پارک سرکوچشون منتظرموندم امیدرفت برام لباس اوردتوهمون پارک لباسم رو عوض کردم باهم رفتیم

مهمونی تویه باغ بودوقتی واردساختمون شدیم دیدم چندتادخترپسرسریه میزنشستن دارن مشروب میخورن

پوشش دخترااصلاخوب نبود

نمیخوام بگم پسری بودم که چشم گوشم بسته بودنه خب منم مثل بقیه توفضای مجازی خیلی چیزهادیده بودم اماخب هیچ وقت تجربه اینجوری نداشتم

من یه پسرروستایی بودم که توفرهنگ خانوادگیمون اینجورچیزهاجانیفتاده بودپدرم همیشه بهمون میگفت خودتون خواهرمادرداریدبایدرعایت کنیدکه کسی به ناموستون چپ نگاه نکنه

دروغ چرااولش یه کم معذب بودم اماکم کم یخم اب شدمنم به جمع پیوستم..

من مثل روانپزشکا صحبت میکنم  و عین روانیا عمل میکنم 

لایک کنید بچه ها

از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوه‌های زیبای جسم و زنانگی‌اش.(امام موسی صدر)                                                                            


قسمت3

اولش خیلی معذب بودم امایه کم که گذشت یخ منم اب شدبه جمع پیوستم

ازنظرقیافه بااینکه توسن نوجوانی بودم ولی عالی بودم شایدبگیدخودشیفته ام که دارم ازخودم تعریف میکنم اماعین واقعیته

 چون همون شب چندنفری اینومستقیم بهم گفتن

حتی امیدبعدازتعریف تمجیدچندنفرگفت ناقلاداری نون ماروآجرمیکنی که منم مسخره اش کردم حرفش روجدی نگرفتم..

هواکه یکم تاریک شدمراسم رسماشروع شد

من چون خیلی کسی رونمیشناختم یه گوشه نشسته بودم رقص دخترپسرهارونگاه میکردم

توحال خودم بودم که یکی ازپشت زدروشونم گفت غرق نشی جناب!!برگشتم دیدم یه دخترقدبلندباموهای مشکی که دورش ریخته زول زده بهم

گفتم نترس شنابلدم غرق نمیشم

۲تااستکان کوچیک دستش بودیکیش روگرفت سمتم گفت بزن به سلامتی جفتمون تاروشن شی

گفتم توجای منم بزن من روشنم

امدکنارم نشست گفت نمیخوای که دست منوردکنی

ازپرویش خوشم امدنمیخواستم کم بیارم

استکان روازش گرفتم گفتم این حالاچیه که وقتی میخوردیداینجوری بالاپایین میپرید

گفت بابدبخوری تابفهمی

بدون تعارف یه نفس استکان روسرکشیدم وای مزه زهرمارمیداد ته گلوم میسوخت

گفتم اه این دیگه چی بود

دختره بلندخندیدگفت دیوانه اینوبایدمزه مزه میکردی نه یهوسربکشی

همون موقع امیدسررسیدگفت ثمین رفیق مارواذیت نکن

ثمین ازکنارم بلندشدبه امیدگفت بیاجمعش کن الانکه پس بیفته..

نیم ساعتی که گذشت احساس کردم تمام بدنم گر گرفته سرم گیج میرفت دوبینی داشتم

ثمین که حواسش بهم بودگفت پاشو بریم تواتاق درازبکش یکی دوساعتی استراحت کنی روبه راه میشی

به کمک ثمین رفتم تواتاق روتخت ولوشدم

امابه ده دقیقه نگذشت که هرچی خورده بودم بالااوردم

تمام مدت ثمین کنارم بودم وقتی یه کم بهترشدم یه مسکن بهم داد

گفتم دخترلعنت بهت بیاداین چی بودبهم دادی

گفت منم وقتی برای اولین خوردم فکرکردم زهرمارخوردم باهاش حال نکردم ولی الان عادت کردم اگرهرشب یه شات نخورم نمیتونم بخوابم

باورم نمیشددختری تواین سن سال انقدروابسته به مشروبات الکی باشه

۲ساعتی که گذشت حالم بهترشدازاتاق امدم بیرون

بساط شام روچیده بودن


من مثل روانپزشکا صحبت میکنم  و عین روانیا عمل میکنم 

قسمت ۴ 


رومیزازهرنوع غذای که بگی گذاشته بودن بااینکه ادم نخورده ای نبودم امابادیدن میزشام دهنم بازمونده بود بااون همه غذامیشدکل ابادی ماروشام داد

ناخوداگاه یادچندنفرازادمهای که میشناختم افتادم

اونادرسال یکبارم رنگ این غذاهاروبه چشم نمیدیدن..

توفکربودم که ثمین بایه بشقاب غذاامدسمتم گفت اقابهنام به این غذاهاکه دیگه آلرژی نداری اگربه معدت سازگاری نداره نخور!!!

ازشوخیش اصلاخوشم نیومدبااخم دستش ردکردم گفتم میل ندارم

انگارخودش فهمیدناراحت شدم یهودستم گرفت گفت ببخشیدبخدامنظوری نداشتم..

اون شب تانزدیک صبح باغ بودیم بعدم باامیدرفتیم سمت خونشون

بااینکه هواهنوزتاریک بوداماازمحله نمای ساختمونشون میشدفهمیداوضاع مالی پدرامیدواقعاخوبه

وقتی واردحیاط شدیم امیدگفت کفشات دربیاربی سرصداپشت سرم بیا...

اتاق خواب امیدتقریباپشت ساختمان بودیه درداشت به حیاط وماخیلی راحت رفتیم تو

امیدچراغ خواب روشن کردیه دست لباس راحتی بهم دادجام روانداخت پایین تختش گفت میدونم خسته ای بگیربخواب حداقل به زنگ دوم مدرسه برسیم

گفتم خانوادت یه وقت ناراحت نشن منو بی اجازه اوردی

امیدگفت خونه مادوبلکس اتاق من فقط پایین بقیه اتاق خوابهاطبقه بالاست نگران نباش کسی متوجه رفت امدمانمیشه

گقتم یعنی خانوادت نفهمیدن دیشب خونه نبودی

امیدگفت دیروزبه مامانم گفتم میرم پیش پسرخالم که درس بخونم و دیروقت میام

خالم مسافرت باپسرخالمم هماهنگ کردم تونگران نباش..

من مثل روانپزشکا صحبت میکنم  و عین روانیا عمل میکنم 

قسمت ۵ 


انقدرخسته بودم که تاسرم رو گذاشتم روبالشت خوابم بردوقتی بیدارشدم دیدم امیدهنوزخوابه سریع ساعت رونگاه کردم وای نزدیک۱۲ظهربود

مثلامیخواستیم چندساعتی استراحت کنیم برای زنگ دوم بریم مدرسه ولی خواب مونده بودیم..

ازجام بلندشدم رفتم سمت پنجره بااینکه توروستازندگی میکردم هرروزطبیعت زیبای روستارومیدیدم اماانصافاحیاط خونه ی امیداینایه چیزدیگه بودکه توشب خیلی معلوم نبود..

دورتادورحیاطشون پرازبوته های گل بودکه روح ادم روجلامیدادن

یه گوشه ازحیاطشون یه الاچیق چوبی بودکنارش یه اب نمای خیلی قشنگ بود

محوتماشای بیرون بودم که امیدگفت بهنام عجب امتحانی دادیم!!

باحرفش خندم گرفت گفتم الان اگرمادرت بیادبگه چرانرفتیدمدرسه چی میخوای بهش بگی

گفت نگران نباش مامان بابام صبح زودبرای کاری رفتن بیرون وقبل ازرفتن مامانم مثلا بیدارم کردکه خواب نمونم

باتعجب گفتم یعنی مامانت متوجه منم شد

گفت نه تادرزدمن بیدارشدم رفتم بیرون نذاشتم بفهمه

والان من توازمدرسه امدیم..

خواهرامیدمدرسه بودما۲تاتوخونه تنهابودیم

باهم رفتیم اشپزخونه یه چیزی خوردیم

داشتم وسایلم روجمع میکردم که برم روستا 

همون موقع خواهرامیدرسید

خواهرش یکسال ازامید کوچیکتربود

تامن رودیدبه امیدگفت داداش این کیه

امیدگفت یکی ازدوستامه امدجزوه بگیره

این اولین باری بودکه من پریناز رودیدم دختر ارومی به نظرمیرسید..

بعدازاون روز رابطه من امیدخیلی صمیمی ترازقبل شدبرای اینکه راحت ترباهم درتماس باشیم بهم کمک کردیه گوشی خریدم وامیدشدبهترین دوستم..

وقتی ازامیدخانوادش برای پدرمادرم تعریف کردم مادرم ازم خواست یکبارباخانوادش دعوتشون کنم بیان روستا

برای اینکه دل پدرومادرم رونشکنم الکی میگفتم باشه ولی هیچ وقت روم نمیشددعوتشون کنم

اخه ازنظرمالی خیلی باهم فاصله داشتیم خونه محقرانه ماکجاخونه مجلل اوناکجا..

البته چندباری که باپدرامیدبرخوردداشتم خیلی ادم خاکی مهربونی بودولی بازم من نمیتونستم دعوتشون کنم..

روزهاگذشت تاعیدنوروزشد

یادمه یک هفته مونده بودبه عیدکه مدرسه هاتعطیل شد دیگه من نرفتم شهر

امیدکه خیلی به من وابسته بودبعداز۳روزبهم زنگزدگفت دلم برات تنگ شده بیاببینمت

مادرم داشت خونه تکونی میکردمنم کمکش فرش میشستم گفتم امروزنمیتونم بیام فرداباهات هماهنگ میکنم


من مثل روانپزشکا صحبت میکنم  و عین روانیا عمل میکنم 

قسمت ۶ 


کل فرشهای خونه روبامادرم توحیاط شسته بودیم ازفرط خستگی نانداشتم تکون بخورم تواتاق درازکشیده بودم که خواهرم گفت یکی ازدوستات امده دیدنت

فکرکردم ابراهیم پسرهمسایه است گفتم بروبهش بگوخوابه حرفم تموم نشده بودکه امیدوارداتاق شدگفت دروغ که حناق نیست توکه بیداری

کم مونده بودازتعجب شاخ دربیارم باورم نمیشدگفتم تواینجاچکارمیکنی

گفت خیلی مهمون نوازی ناراحتی برم

گفتم نه خوش امدی چرابی خبرامدی

گفت یه نگاهی به گوشیت بندازچندباربهت زنگزدم ولی جواب ندادی

خداروشکرروستاتون خیلی بزرگ نیست تااسم پدرت روگفتم شناختن ادرس خونتون روبهم دادن

راستش روبخواید ازشرایط خونه زندگیمون خیلی خجالت میکشیدم اماامیداصلابراش مهم نبودهمش میگفت عجب روستای سرسبزی داریدوکلی ازماست دوغ کره ای که مادرم سرسفره غذاگذاشته بودتعریف میکرد

مامانم که دیدامیدخیلی خوشش امده گفت چندباربه بهنام گفتم دعوتتون کنه اماانگاریادش میرفته بهتون بگه

امیدیه نگاهی به من انداخت گفت...

من مثل روانپزشکا صحبت میکنم  و عین روانیا عمل میکنم 

قسمت ۷ 


امیدیه نگاهی به من انداخت به مادرم گفت دست شمادردنکنه حتمامزاحمتون میشیم

مادرم گفت مراحم هستید

اخرهفته دیگه تشریف بیارید

امیدکه ازخوشحالی توپوست خودش نمیگنجیدگفت چشم به مادرم میگم خبرش روازطریق بهنام بهتون اطلاع میدم

خلاصه اون روزامیدتانزدیک غروب پیشم موندبرگشت شهروفرداش زنگزدگفت به مادرت سلام برسون بگومزاحمتون میشیم

توعمل انجام شده قرارگرفته بودم چاره ای جزخوش امدگویی نداشتم ولی تودلم مادرم روسرزنش میکردم..

تعطیلات عیدشروع شدمن روزشماری میکردم برای اخرهفته که امیدخانوادش بیان دوست داشتم حالاکه دعوتشون کردیم براشون سنگ تموم بذاریم..

مادرم یه لیست خرید بهم دادباپدرم رفتیم شهر

تاحالابرای هیچ مهمونی انقدرتدارک ندیده بودیم

چندمدل غذا سالادژله ووو درست کردیم

وقتی خانواده امیدامدن باخوشرویی ازشون استقبال کردیم برخلاف انتظاری که داشتم پدرومادرامیدخیلی خاکی ترازاون چیزی بودن که من فکرش رو مبکردم انقدرخون گرم بودن که خیلی زودباپدرومادرم صمیمی شدن هرکس نمیدونست فکرمیکردخانوادهامون سالهاست که همدیگرومیشناسن..

اماپرینازخیلی اهل معاشرت نبودیه گوشه نشسته بودباکسی حرف نمیزدحتی چندبارخواهرم رفت کنارش نشست که سرصحبت روباهاش بازکنه اماپرینازبا اکراه جوابش رومیدادخودش روباگوشیش سرگرم میکرد..

اون شب به اصرارپدرم خانواده امیدپیشمون موندن هرچندپرینازاخمش بهم بودخیلی راضی به موندن نبودهمش میگفت بریم..

فرداش پدرم بساط کباب راه انداخت گفت بریم باغ وبااستقبال همه راهی خونه باغ شدیم

بعدازخوردن ناهارباامیدرفتیم زیرسایه درخت نشستیم تایه کم باهم حرف بزنیم

نیم ساعتی که گذشت پرینازامدپیشمون به امیدگفت گوشیم ازدستم افتاده روشن نمیشه امیدیه کم باگوشیش ور رفت امانتونست روشنش کنه گفت کارمانیست بایدببریمش تعمیرات موبایل خواست گوشیش روبهش بده که گفتم بده منم امتحان کنم

چندباری دکمه های خاموش روشن صدا روباهم گرفتم یهودیدم صفحه اش سفید شدبعدازچندقیقه ام روشن شد

همون موقع ام امیدداشت پریناز روسرزنش میکردبهش میگفت چرامراقب وسایلت نیستی

وقتی دیدم حواسشون به من نیست ازفرصت استفاده کردم یه میسکال انداختم به گوشیم وسریع شمارم روازگوشیش پاک کردم که نفهمه بعدچندتاسرفه ریزکردم به امیدگفتم چه خبرته هی غرمیزنی گوشیه دیگه ازدست ادم میفته بیاروشن شدوگوشی گرفتم سمت پریناز

امیدفکرمیکردشوخی میکنم گفت بروبابامن هرکاری کردم روشن نشد

پرینازصفحه گوشیش رو گرفت سمت امیدگفت توبلدنبودی بیاروشن شدوبدون اینکه منتظرجواب امید بمونه ازم تشکرکردرفت..

اون روزبرای اولین بارمهرپرینازبه دلم نشست بااینکه یه کم مغروربودولی دخترمودبی بود...

بعدازامدن پدرومادرامیدبه روستارابطه دوستیمون خانوادگی شدپدرمادرمان باهم خیلی جورشدن جوری که ماهی یکبارمیرفتیم خونه همدیگه

البته اونابیشترمیومدن روستا چون پدرم خیلی ازشهروشلوغیش خوشش نمیومد..

۳سال ازدوستی خانوادگی ماگذشت تواین مدت من امید دیپلم گرفتیم ودانشگاه ازادعمران قبول شدیم


من مثل روانپزشکا صحبت میکنم  و عین روانیا عمل میکنم 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792