قسمت ۷
امیدیه نگاهی به من انداخت به مادرم گفت دست شمادردنکنه حتمامزاحمتون میشیم
مادرم گفت مراحم هستید
اخرهفته دیگه تشریف بیارید
امیدکه ازخوشحالی توپوست خودش نمیگنجیدگفت چشم به مادرم میگم خبرش روازطریق بهنام بهتون اطلاع میدم
خلاصه اون روزامیدتانزدیک غروب پیشم موندبرگشت شهروفرداش زنگزدگفت به مادرت سلام برسون بگومزاحمتون میشیم
توعمل انجام شده قرارگرفته بودم چاره ای جزخوش امدگویی نداشتم ولی تودلم مادرم روسرزنش میکردم..
تعطیلات عیدشروع شدمن روزشماری میکردم برای اخرهفته که امیدخانوادش بیان دوست داشتم حالاکه دعوتشون کردیم براشون سنگ تموم بذاریم..
مادرم یه لیست خرید بهم دادباپدرم رفتیم شهر
تاحالابرای هیچ مهمونی انقدرتدارک ندیده بودیم
چندمدل غذا سالادژله ووو درست کردیم
وقتی خانواده امیدامدن باخوشرویی ازشون استقبال کردیم برخلاف انتظاری که داشتم پدرومادرامیدخیلی خاکی ترازاون چیزی بودن که من فکرش رو مبکردم انقدرخون گرم بودن که خیلی زودباپدرومادرم صمیمی شدن هرکس نمیدونست فکرمیکردخانوادهامون سالهاست که همدیگرومیشناسن..
اماپرینازخیلی اهل معاشرت نبودیه گوشه نشسته بودباکسی حرف نمیزدحتی چندبارخواهرم رفت کنارش نشست که سرصحبت روباهاش بازکنه اماپرینازبا اکراه جوابش رومیدادخودش روباگوشیش سرگرم میکرد..
اون شب به اصرارپدرم خانواده امیدپیشمون موندن هرچندپرینازاخمش بهم بودخیلی راضی به موندن نبودهمش میگفت بریم..
فرداش پدرم بساط کباب راه انداخت گفت بریم باغ وبااستقبال همه راهی خونه باغ شدیم
بعدازخوردن ناهارباامیدرفتیم زیرسایه درخت نشستیم تایه کم باهم حرف بزنیم
نیم ساعتی که گذشت پرینازامدپیشمون به امیدگفت گوشیم ازدستم افتاده روشن نمیشه امیدیه کم باگوشیش ور رفت امانتونست روشنش کنه گفت کارمانیست بایدببریمش تعمیرات موبایل خواست گوشیش روبهش بده که گفتم بده منم امتحان کنم
چندباری دکمه های خاموش روشن صدا روباهم گرفتم یهودیدم صفحه اش سفید شدبعدازچندقیقه ام روشن شد
همون موقع ام امیدداشت پریناز روسرزنش میکردبهش میگفت چرامراقب وسایلت نیستی
وقتی دیدم حواسشون به من نیست ازفرصت استفاده کردم یه میسکال انداختم به گوشیم وسریع شمارم روازگوشیش پاک کردم که نفهمه بعدچندتاسرفه ریزکردم به امیدگفتم چه خبرته هی غرمیزنی گوشیه دیگه ازدست ادم میفته بیاروشن شدوگوشی گرفتم سمت پریناز
امیدفکرمیکردشوخی میکنم گفت بروبابامن هرکاری کردم روشن نشد
پرینازصفحه گوشیش رو گرفت سمت امیدگفت توبلدنبودی بیاروشن شدوبدون اینکه منتظرجواب امید بمونه ازم تشکرکردرفت..
اون روزبرای اولین بارمهرپرینازبه دلم نشست بااینکه یه کم مغروربودولی دخترمودبی بود...
بعدازامدن پدرومادرامیدبه روستارابطه دوستیمون خانوادگی شدپدرمادرمان باهم خیلی جورشدن جوری که ماهی یکبارمیرفتیم خونه همدیگه
البته اونابیشترمیومدن روستا چون پدرم خیلی ازشهروشلوغیش خوشش نمیومد..
۳سال ازدوستی خانوادگی ماگذشت تواین مدت من امید دیپلم گرفتیم ودانشگاه ازادعمران قبول شدیم