۲۳ سالمه ازدواج کردم ی دختر دارم
خیلییی تنهام
ب معنای واقعی کسیو ندارم
اگه دخترم نبود حتمن خودمو از این زندگی خلاص میکردم
از بچگی از لحاظ روحی شرایط خوبی نداشتم با حرف و کنایه و کشتن اعتماد بنفس آزار میدیدم
کسیم پشتم نبود ک بهش دلگرم باشم
خلاصه برای فرار از این حال ازدواج کردم ک بدترین تصمیم زندگیم بود
شوهرم ک اصلا چیزی ب اسم درک نداره و همیشه با حرفاش دلمو میشکنه
دو روزه اومدم شهرستان خونه مامانم حال و هوام عوض شه
ک خواهرم با داد و هوار سر ی موضوع پیش پا افتاده دعوا کرد باهام
انگار ن انگار من بزرگترم
خیلی وقته ن خونه خودم خوشحالم ن خونه پدرم
خیلی افسرده شدم
شخصیتم ب حدی بی عزت نفس شده ک حتی ی بچه ۷ ساله هم میتونه اشکمو دراره خودمو از همه پایین تر میبینم
و هیچکسم درکم نمیکنه
حتی ی دوست ندارم ک باهاش درد و دل کنم
خیلی خسته ام از این شخصیت حقیری ک واسه خودم ساختم .