نگاهی حواله پنجره کردم .. باران بند آمده بود و بوی خاک نم دار را با تمام وجود استشمام کردم..
کلاهی که هنوز گرمی دستان مادربزرگ را روی بند بند کاموا هایش حس میکردم سر کردم و راهی حیاط شدم ..
خورشید خانم پرتو های طلایی رنگش را مهمان چشمانم میکرد و گرمایش عجیب در آن هوای سرد دلچسب بود ..
آسمان آبی رنگ با هاله هایی از ابر های سفید عجیب خود نمایی میکرد ..
درخت های کاج سبز رنگ با قامت های سر به فلک کشیده و گلوله های برفی که دیگر رقمی برای جدال با خورشید برای زنده ماندن نداشتن و سهمشان از زندگیمان چند خطی در دفتر خاطره ها شد ...
و چیزی که بیش از همه توجهم را جلب کرد پروانه های رنگارنگی که این قاب زیبا را تکمیل میکرد..
به راستی در روزگاری که یک رنگی آدم هایش آرزوست ، رنگارنگ بودن دنیایش چه چشم نواز است ...