همشم تقصیرزن داداشمه وقتی بچش بدنیا اومد هی بابچش توسرماوگرما میرفت اینور اونور خونه عمو دایی عمه پسرعمو. بش میگفتیم بابا بچه رو نبر یا اینکه نرو ولی نمیفهمه. تو دوسالگی بچش بش گفتم ریه هاش عفونت داره وباید بستری بشه وگرنه بزرگ که شد اسم میگیره. میخواستیم بستریش کنیم راصی نشد گفت نمیتونم دوروز از بچم دور باشم.یک نفهم به تمام معناست که خونوادم ومخصوصا داداشم بهش گرفتار شد بادوتا بچه.
خدایا به امید تو؛نه به امید خلق روزگار...