سلام من دیشب خواب دیدم ک برامون مهمون امده بود و منو مادرم داشتیم از کوچه ای رد میشدیم و مادرم باهام صحلت میکرد یهو وسط حرف زدنش قلبشو گرفت و بیهوش شد یعنی یجورایی ایست قلبی کرد من بغلش کردم و داد زدم برا کمک و گریه میکردم با خودم میگفتم بیکس شدم و کسایی ک اونجا بودن نگاه کردن ولی کمکی نکردن بعد با خودم گفتم چرا باید دست رو دست بزارم بزار خودم تلاشمو بکنم پاشدم احیای قلبی انجام داد تنفس دهان ب دهان دادم و مامانم خوب شد بهوش امد ولی باز ترس اینو داشتم ک دوباره اینطور نشه از دستش بدم از همه کمک میخواستم ولی کسی توجه نمیکرد حتی از رفیق نامزد سابقمم کمک خواستم و اون کمک کرد فقط
بعدش ی خواب دیگم دیدم ک تو جایی داشتم با ی دختره ای بحث میکردم و اون دختره منو خیلی اذیت کرده بود و منم داشتم باهاش بحث میکردم بعد از اونجا خارج شدم با چن نفر از دختر دیدم دخترا میرن سمت پسرا من دوری کردم و یجورایی فرار میکردم و چن مرد هم دنبالم بودن من رفتم جایی ک اشنا بود از ی پسر نوجونی پرسیدم بنظرت چیکار کنم کجا برم گفت اون دختر جنگ انداخته بخاطر حرفای تو برو خونه پدرت دوتا پسرم اونجا بودن ک یکش خواب بود از یکش درخواست کمک کردم ک با من همراه باشد برم خونمون و اون قبول کرد و امد و دستش ی تفگ بزرگیم برداشته بود و من فکر کنم شلیک هوایی هم کردم حس میکردم اون نامزد سابقمه ولی اصلا ن شباعتی داشت ن چیزی فقط لحظه ای حس کردم بعد رفتم دوتا مرد تو حیاط نشسته بودن و چن نفر دیگ ام بودن یکی از اون مردا بهم گفت این پدرته و امده داره چاقو تیز میکنه برا قربونی رفتم خونه دیدم ی پسر بچه ای ک بچه من بود رو دوچرخه کوچیکی نشسته رفتم بغلش کردم و دیدم سالمه و رفتم سمت دیگ دیدم ی زنی نشسته و مادرم بود ولی اصلا شباهتی ب مادر واقعیم نداشت
و اینکه من مجرد هستم و دخترم