2777
2789
عنوان

اتفاق بدی ک برام افتاد

748 بازدید | 43 پست

سلام بچه ها

من دوساله خیلی تاریکی داشتم خیلی تاریک خیلی درداور و زجر اور

گاهی تپش قلب هم دارم و استرس هم این اخریا گرفتم

امروز یمقدار شستنی داشتم چون خونم کوچیکه بردم خونه بابام 

اونجا شستم شامم پختم زنگ زدم شوهرم تو راه بود گفتم بیا شام بخوریم 

اومد شام خوردیم خواهر و بابامم بودن 

وسایلامو جمل کردم ی لحظه دوباره حالم بد شد اما ب روی خودم نیاوردم 

تو ماشین نشستم استرس گرفت منو بازم گفتم درست میشه 

پام بشدت درد میکرد

اومدم خونه دوتا ژلوفن خوردم چون همیشه دردام زیادبودنی دوتا میخورم و خوابم میبره سریع

شوهرم گفت خیلی خسته ای بخواب 

درازکشیدم بچه هام و شوهرمم باهم ردیفی خوابیدیم 

همه خوابیدن منم یکم با تاخیر خوابیدم

دیدم صدا میاد نگو شوهرمه رفته دستشویی

وقتی بیدارشدم ی حس عجیبی داشتم ی حسی ک از درون دارم میسوزم 

میخواستم ب شوهرم بگم گفتم ولش کن خوب میشم برگشتم یه وری خوابیدم دوباره حالم بدشدگفتم بذار بخوابم خوابم ببره 

چند دقیقه بعد تو حالت خواب و بیداری بودم 

گفتم بذار چشمامو باز کنم وقتی چشمامو باز کردن 

وحشت زده شدم کاشیای خونمون دوبرابر شده بود در خونمون خیلی بزرگ و کشیده یهو اسم شوهرمو بردم و بلند شدم 

قلبم ب شدت داشت میزد احساس سبکی داشتم 

هی ب شوهرم میگفتم حالم بده 

گفت پاشو ی هوا بخور

 بریم دگتر؟

منم ک حس سبکی داشتم گقتم حالم بده تا چند دقیقه حالم بد بود و تپش قلب داشتم

بعد یهو رگای دستم درد میکرد

و از درون حس سوزش داشتم انگاریه کیلو پیاز خام خوردم تا گلوم میسوخت

بچه ها همچین تجربه ای داشتین؟


 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792