انگشتانم را بر سراسرِ تنِ عریانِ شب کشیده ام
از تمامِ رنج ها
سکوت ها
و بی قراری هایش خبر دارم
آشفته زیر دستم پیچ و تاب خورده
اشک ریخته
آه کشیده
من اندوهِ شب را
با رطوبتِ گونه هایش
بغضِ مانده در گلو
و دست های مشت کرده اش شناخته ام
شب را
با بی شمار فریادهای کر کننده ی سکوتش
با بی شمار ناله هایش شنیده ام
شب عاشق است
یک عاشقِ از یاد رفته...