خواهرم سالها پیش نامزد بود اونموقع ها که ممنوع بود دوماد بمونه پیش زنش ، بعد اخر شب داماد ما خداحافظی کرد و رفت، منم شب بیدار بودم دیدم آبجیم نیست، چراغای طبقه پایینم روشنه ، فهمیدم که بعلههههه آبجیم یواشکی شوهر آورده خونه
منم نامردی نکردم رفتم مامانمو بیدار کردم گفتم بیدار شو مامان چراغای پایین یهو روشن شد من میترسم
بیچاره مامانمم سراسیمه رفت پایین دید این دوتا اونجان و بدینگونه عملیات و نقشه اونشبشون رو نابود کردم😁