بابام میگه تو جوونی زمانی که سرباز بوده یه خانم دست فروش صداش میزنه میگه جوون بیا تو طالع داری
میگه اول اعتنایی نکردم تا پشت سرش اومده بوده میگه وایسادم یه مشت بند داشت بست به دستم میگه بعد چند دقیقه بندا خودشون باز میشدن
بعد به بابام میگه ازدواج میکنی تعداد و جنسیت بچه هاش رو میگه و بعد میگه تو سن بچگی یکی از بچه هات میمیره
دقیقا همون حرفایی که به بابام زده بود اتفاق افتاده
نمیتونم درک کنم اینا از کجا میفهمن