🌹یاحق🌹
💞خواب بودم خواب دیدم مرده ام?
بی نهایت خسته وافسرده ام
تا میان گوررفتم دل گرفت
قبرڪن سنگ لحد را گل گرفت?
روی من خروارها ازخاڪ بود
وای.قبرمن چه وحشتناڪ بود
بالش زیرسرم ازسنگ بود
غرق ظلمت سوت وڪوروتنگ بود
هر ڪه آمدپیش حرفی نزد رفت
سوره حمدی برایم خوانده رفت
خسته بودم ڪسی یارم نشد
زان میان یڪ تن خریدارم نشد
نه رفیقی نه شفیقی نه ڪسی
ترس بودو وحشت دلواپسی
ناله میڪردم ولیڪن بی جواب
تشنه بودم درپی یڪ جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملڪ
تیره شد پیش چشمانم فلڪ
یڪ ملڪ گفت.دین تو چیست؟
دیگری فریادزد رب تو ڪیست؟
گرچه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه براندام من افڪنده بود
هرچه ڪردم سعی تاگویم جواب
سد نطقم شدهواس اضطراب
ازسڪوتم آن دوگشتن خشمگین
رفت بالا.گزهای آتشین
قبرمن پر شده بود درنوردید
باردیگربا غضب پرسش نمود
ای گناه ڪارسیردل بسته پر
نام اربابان یڪ به یڪ ببر
گوئیا لب هابه هم چسبیده بود
گوش گوئیا نامشان نشنیده بود
نامهای خویشان از یاد رفته بود
وای،سعی زحمت بربادرفته بود
چهره ام ازشرم میشد سرخ و زرد
باردیگر برسرم فریاد ڪرد
درمیان عمرخودڪن جستجو
ڪارهای نیڪ وزشتت را بگو
هرچه میڪردم به اعمالم نگاه
ڪوله بارم بودمملو از گناه
ڪارهای زشت من بسیار بود
برزبان آوردنش استواربود
چاره ای جزلب فروبستن نبود
گر زآتش برسرم امد فرود
عمق جانم ازحرارت آب شد
روحم ازفرط الم بی تاب شد
چون ملائڪ ناامیدازمن شدند
حرف اخررا بامن چنین زدنند
عمر خود راای جوان ڪردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ماڪه ماموران حق وداوریم
پس تورا سوی جهنم میبریم
دیگرانجا عدرخواهی دیر بود
دست وپایم بسته در زنجیربود
ناامیدازهرڪجاودل فڪار
میڪشیدنم به خفت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغازشد
ازجنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد ازتبار آسمان
دیگران چون نجم واوچون ڪهڪشان
صورتش خورشید بودوغرق نور
جام چشمانش پراز خمرو طهور
چشم هایش زندگانی میسورد
درد از قلب انسان می زدود
برسرخود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب نشسته بود
ڪی به زیبایی او گل میرسید
پیش او یوسف خجالت میڪشید
دوملڪ سررا به زیر انداختن
بال خود رافرش راهش ساختن
غرق حیرت داشتن این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده ڪرد
مهربانانه به رویم خنده ڪرد
گشتم ازخود بیخود از بوی حسین«ع»
من ڪجاودیدن روی حسین«ع»
گفت :آزادش ڪنید این بنده را
خانه آبادش ڪنید این بنده را
اینڪه اینجا این چنین تنها شده
ڪام اوباتربت من وا شده
مادرش اورا به عشقم زاده است
گریه ڪرده.بعدشیرش داد
خویش را در سوزعشقم آب ڪرد عڪس من را بر دل خود قاب ڪرد
بار ها بر من محبت ڪرده است
سینه اش را وقف هیئت ڪرده است
سینه چاڪ آل زهرا «ص» بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوش میڪشید
پا برهنه در عذایم می دوید
بحر عباسم به تن ڪرده ڪفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدار بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم ڪبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روزه ام را هم زده
قلب اواز حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
حرمت مارا به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشڪ او با نام من میشد ناروان
گریه در روزه نمی داشت امان
بارها لعن امیه ڪرده است
خویش را نذر رقیه ڪرده است
گریه ڪرده چون برای اڪبرم
با خود اورا نزد زهرا «ص» میبرم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
گرچه در ظاهر گنه ڪار است، و بد
قلب او بوی محبت میدهد
سختی جان.ڪن هول جواب
بس بود به هوش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش میدهم پیش مردم آبرویش میدهم
آری آری هرڪه پا بست من است
نامه اعمال او دست من است
ناگهان بیدار گردیدم ز خواب
از خجالت گشته بودم خیس آب
دارم اربابی به این خوبی ولی....
میڪنم در طاعت او تنبلی
من ڪه قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست
من ڪه گزینم بهر او شام و پگاه
پس به نا محرم چرا ڪردم نگاه
🌹پایان🌹