خانواده همسرم اومدن خونه برادر شوهرم
اینم بگم ما و برادر شوهرم یه شهر دور از خانواده شوهرم هستیم اینا اومدن اینجا مسافرت
و منو خانواده همسرم دو سه ساله قهریم من چندبار خواستم یجورایی با محبت کردن نزدیک بشم و رفع کدورت بشه روی خوش نشون ندادن همسرمم چندبار توی بحث گفت اونا نمیخوان آشتی کنن
که دیگه منم تصمیم گرفتم جلو نرم
حالا دیروز اومدن امروز شوهرم سرکار نرفت و از ظهر با پسرم رفت پیش اونا تا شب بهم زنگ زد گفت اومدیم بیرون کافی شاپ بعد میام خونه
متوجه شدم رفته جای دورتر از اونا وایساده بهم زنگ بزنه کلا این دوسه سال هروقت پیش اونا بود بهم زنگ نمیزد تا کمی دور بشه بعد زنگ میزد خیلی امروزم سر این ناراحت شدم
اومد خونه سر حرفو باز کردم و گفتم ناراحتم از این کارت
یهو برگشت گفت منو بگو که میخواستم شیرینی بگیرم پسفردا تورو ببرم اونجا
نمیدونم چرا بیشتر ناراحت شدم گفتم چرا هردفعه من باید بیام خدمتشون خب میگفتی شام درست کنم اونا رو دعوت میکردی خونه ما
حرفمون شد سر این
نمیدونم چرا حس کوچیک شدن گرفتم از اینکه گفت ببرمت اونجا